به دریا شکوه بردم از شب دشت، وز این عمری که تلخ تلخ بگذشت، به هر موجی که می گفتم غم خویش؛ سری میزد به سنگ و باز می گشت
بی تو یه برگ زخمی ام اسیر دست اجل یه نیمه جونم تو بیاتو بیا که از تو جون بگیرم یه بی نشونی که می خوام از تو نشونه بگیرم حالا که تمومه لحظه هامو انتظار تو پر کرده برگرد وای ازاین لحظه هایی که توی انتظارت دلم بی تو سرکرد
هژار
چهارشنبه 21 شهریورماه سال 1386 ساعت 11:07 ب.ظ